168

هوا تقریبا سرد شده ، و بعضی وقتها سرمایش با سوزی که دارد

به مغز استخوان هم میرسد.

یکی از آن روزهای گند پاییز است و دقیقن آخر پاییز، که میگویند

بلند ترین شب سال است . ابرهای سیاه  کل ِ آسمان را گرفته اند

و تو را یاد مشق‌های ننوشته‌ی دوران دبستان می اندازند، تا

پر از دلشوره ات کنند.

لباس گرم می‌پوشی، یقه کاپشنت را بالا می دهی

و از آپارتمان‌ات میزنی بیرون. راه می افتی در کوچه ها

و خیابانهایی که مدتی است تو را کم دارند

دیوارهایی که آنها هم بغض کرده اند و انگار میدانند

در دلت چه خاطراتی هست که خاطره سازش نیست .

کاری از دستت بر نمی آید پرسه میزنی و نوشته های

روی تابلوها و بنرها را میخوانی و دیگر از خواندنشان

هیچ حسی نداری. مردم را میبینی که مشغول خرید میوه اند

و توی دلت میگویی "دل خوش سیری چند"

میایی اینجا و گاهی از سر دلتنگی کلماتی را

به هم می چسبانی تا روز را به شب برسانی

و نمیدانی تا کی میشود این تنهایی و خیابان گردی را تاب آورد...

 

/*= امشب دلم هیچی نمیخواهد جز یک عالمه " تو "

 

/*=حافظ را باز میکنم :

مدامم مست می‌دارد نسيم جعد گيسويت

خرابم می‌کند هر دم فريب "چشم" جادويت

 

من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی‌حاصل

من از افسون "چشمت" مست و او از بوی گيسويت

 

 

167

زن ها دو دسته اند،

آن هایی که محافظت می شوند و آن هایی که محافظت نمی‌شنوند.

دسته اول را باماشین به این طرف و آن طرف می برند

سر وقت از آرایشگاه، از استخر، از مدرسه، از اداره از دانشگاه و...

برمی گردانند. با تلفن حالشان را می پرسند و اگر سرش درد کرد

یکی هست که بگوید: عزیزم بهتر نیست کمی استراحت کنی؟

 

زن های دسته دوم توی باد و باران و توفان و سرما،

ساعت ها توی صف اتوبوس میایستند و با این که تصمیم می گیرند

به جایی که اتوبوس از آنجا می آید نگاه نکنند ولی گردنشان بی اختیار

بارها و بارها به آن سو می چرخد. تا شب سگ دو می زنند

و شب کسی نیست که بگوید: عزیزم، قرص مسکن برایت بیاورم؟

 

زن محافظت شده جا و بیجا خودش را وزن می کند

به بدنسازی می رود و سونا... شب شام نمی خورد و این را با لذت تمام

در همه جا نقل می کند.

زن های دسته دوم، نه سونا را می شناسند و نه استخر را

کم کم به سینه های شل و شکم های آویزانشان عادت میكنند.

 

آرایشگر، زن های محافظت شده را در نگاه اول می شناسد.

زنی که از او می خواهد آثار نفرت انگیز زمان را

از صورت و موهای او محو کند.

زن های محافظت نشده موهایشان را رنگ می کنند ولی کوتاه نه.

با کمی غرور و شرم توضیح می دهند که مردشان موی بلند دوست دارد.

 

زن های محافظت شده راه رفتنی با طمانینه دارند.

ولی زن های محافظت نشده یا بسیار تند راه می روند و یا کند

راه رفتن زن های محافظت نشده تماشاچی ندارد و می دانند

که هیچ نگاه عاشقانه و پر از مهری به آنها دوخته نمی شود.

 

زن محافظت شده نگران خود است و هر بار چکاب می کند

بیماری و پیری بیشتر از هزار اژدها او را می ترساند ولی زن ِ

محافظت نشده متوجه گذشت زمان نیست. دوشنبه را سه شنبه

می گوید و چهارشنبه را پنج شنبه . زن محافظت نشده گریه می کند

و آنقدر این کار را ادامه می دهد که دیگر اشکی در نیاید.

زن محافظت شده همیشه در نیمه راه گریه و یاس كسی هست كه

نازش كند و او را به زندگی باز گرداند.

 

/- پراکنده ای از داستان زن‏ها از کتاب "حتی وقتی میخندیم" - فریبا وفی

 

/*- زن‌ها و دختران ِ دسته سومی هم هستند كه این دسته دوم

پیششان هیچ اند و نوشتن یک کلمه از آنها این صفحه را ذوب میکند

بس که زندگی شان درد دارد

 

166

 

از تمام بدیهای بعضی روزهایت هم که یک بکآپ

داشته باشم به هیچ دردم نمی خورد

چون دیگر نه توان یادآوری‌ات را دارم

نه توان رنجاندن‌‌ات و نه توان رنجیدن‌ام

پس تو راحت باش

به هیچی هم فکر نکن

زخم زبانهایت را هم عمیقتر بزن

و تا میتوانی بتـــــاز ، واردی که...

 

/*- دنیای تو بینهایت همه جاش مهمونی نور

دنیای من یه كفِ دست روی سقف سرد یک گور

 

165

گفته‌ بودم درباره آنهایی كه چقدر خوبند

و آنهایی كه نباید از دستشان داد

اما دسته دیگری هستند كه نیستن ولی هستن .

به جبر روزگار رفته‌اند و شاید حالا كیلومترها دورتر، جایی در این

كره خاكی دارند زندگیشان را میكنند .

اینها یه گوشه‌ای در دل آدم لابلای خاطرات خوب جاخوش كرده اند

كه تو، نه میتوانی حذفشان کنی و نه فراموششان

بدی‌اش اینست كه دست روزگار با هر اتفاقی تكانشان میدهد

یه‌خیابان یه‌پارك یه‌سینما یه‌كافی‌شاپ یه‌باران یه‌برف

یه‌عطر یه‌آهنگ یه‌شعر یه‌عكس یه‌اسم یه‌صدا و یا یک‌نوشته

معلقشان میكند و قلبت با هر ضربان، آنها را توی تمام بدنت

پخش میكند تا دوباره همه خاطراتت را بیاورن جلوی چشمت

و تو ، تا بخواهی آرامشان كنی و خودت هم آرام شوی

توان از كف‌ات میرود، جانت هم .

 

164

این بار فاصله هم، دست در دست جبر روزگار گذاشت

تا با هم نرسیدن‌مان را جشن بگیرند

و رفتن من ، آن نیم ِ شب ِ تاریک و سرد ِ پاییزی‌ای شد

که تو ، سپیده دم‌اش از تمام ِ جاده های مه گرفته دنیا،

خسته برگشتی

 

/*- از تمام دوستانی که زحمت کشیدن و مهربانانه

     برا پست قبلی کامنت گذاشتن ممنونم

 

/*=خواندن این نوشته ها توسط مخاطب خاصشان

        حس خوبی به آدم می دهد


163

1-

با مهدی توی تیم والیبال دانشگاه آشنا شدم.

از یه تیم دوازده نفره فقط من و مهدی بودیم که غیر از فارسی

زبون دیگه ای بلد نبودیم و این ما را بیشتر به هم نزدیک میکرد.

بقیه یا ترک بودند یا شمالی . و شاید این نسبت را می‌شد

به کل دانشگاه هم تعمیم داد .. و ایضن به بقیه دانشگاههای پایتخت.

مهدی دو ترم از من بالاتر بود و رشته اش هم با من فرق میکرد و تنها

وجه مشترکمون این بود که هر دو والیبال را حرفه ای بازی می کردیم

نوشتن از سه سال هم دوره ای بودن ، کتابی میشود از خاطرات

که در حوصله اینجا نیست. تمرینات هفتگی، پارک و کوه و سینما

و خرید رفتنها،اردوهای ورزشی،جزئی از مثنوی شیرین گذشته هاست.

یادش بخیر ....

 مهدی ترم آخر که بود ازدواج کرد که خودش داستانی دارد که بماند.

نتیجه ازدواجش، پارسال یه دختر کوچولو بود دختری که اوایل تولد یکم

مشکل تنفسی داشت و مدتی تحت مراقبت ویژه بود تا بهتر شد

ولی ظاهرن بیماریش خوب شدنی نبود.

 مشکل ریوی اش آنقدر حاد شد تا منجر به ایست قلبی گردید و الان

چند وقتی است که مهدی داغدار دخترشانزده ماهه اش شده. من هم

غیر از یکی دو بار زنگ زدن نتوانستم تسلای دلش باشم جز اینکه فعلن

چندخطی اینجا بنویسم تا شایدروزی ببیند و بداند که شریک غمش بوده‌ام.

مهدی‌عزیز تو خود میدانی که دختر بیگناهت الان ازبهشت تماشایت میکند.

برای تو و مادر مهربانش یک دنیا صبر آرزو میکنم و از خدای بزرگ برایتان

روزهایی پر از شادی و عشق را خواهانم.

 

2-

به ماهیت این جامعه مجازی هیچ اعتباری نیست . یه روز فیس ب..

فی/للتتر میشه یه روز تووییتترش یه روز پا میشی میبینی

بلاگ ااسپات و وررد پرس فی/للترند یه روزم میبینی که دیگر از گودر

خبری نیست .شاید یه روزم پاشدیم دیدیم همین بلاگفا هم رفته رو هوا

و همه همو گم کردیم و دیگه کسی کسی رو نبینه

اصلن بلاگفا هم که سرجاش باشه، بعضی وقتها میبینی کسانی

که خوندن وبلاگشون یه حس زیر پوستی خوبی داره یهو وبلاگشونو

کلا حذف کردند ودیگه نه از آن نوشته‌ها خبریه نه از نویسندش و

تو میمانی وحسرت گذاشتن یه کامنت احساسی. اصلن همه اینها به کنار

آدمه دیگه، امکان داره شب بخوابه و صبح دیگه بلند نشه و بعد وبلاگش

بمونه و صفحه نخستی که هیچوقت دیگه آپ نشه و دوستانی بمونند

که از هیچکدوم حلالیت نگرفته .

گفتم تا دیر نشده از همه کسانی که اینجا را میخونند چه دائم و چه گذرا

چه قدیمی و چه جدید بخوام که بنده رو حلال کنن

اگه حرفی زدم اگه کامنتی گذاشتم اگه پستی نوشتم

اگه نوشته ای را بدون اسم نویسندش نوشتم

اگر برای پستی کامنت نزاشتم اگه جواب ِ کامنتی را ندادم یا دیر دادم

و خلاصه هر چیزه دیگه ای که به ذهن شما میرسه لطفا منو ببخشین

خدا میدونه که اگر حرفی زده شد فقط حرف دل و نظر شخصی بوده

و هیچ قصد و غرضی درش نبوده و حاضریم اگه کسی رو رنجوندیم

همه جوره با ایمیل یا چت یا کامنت یا اس ام اس یا حتی لسانی

عذر خواهی کنیم.دنیا کوچیکتر و عمر کوتاهتر از اونیه که ما تصور میکنیم..

 

3-

تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست

در جوابم این چنین گفت و گریست

لیلی و مجنون فقط افسانه ایست

عشق در دست حسین بن علی است

 

السلام علیک یا اباعبدا...

السلام علیک یابن رسول ا...

السلام علیک یابن امیرالمونین

       السلام علیک یابن فاطمه سیده نساءالعالمین

                   السلام علیک یا ثار ا...

 

4-

کامنتهای این پست هم بماند برای خودم

162

دیدارهایی هستند خاطره ساز ، استرس کمی دارند

خوبند پاک‌اند ماندگارند، برق چشمها دیدنی‌اند

غروب برگ‌ریز که باشد باران هم که نم‌نم بیاید لذتش دو برابر میشود

فقط بدی‌اش این است که وقتی زمانش کوتاه باشد

آنوقت است که هزار حرف و سخن میماند کنج دلت

و از آن بدتر اینکه، تو از قبل میدانی که این اولین دیدار

آخرین دیدار هم هست و دیگر هیچگاه تازه نخواهد شد

و بعد تو میمانی و یک سی‌دی یادگاری که هرگاه گوش میکنی

چشمهایت مثل همان عصر پاییزی میشود...