115
پسر کارش را بلد بود
حماقت های دختر هم کمکش کرد
و بازی شروع شد
بازی که تمام شد
پسر رفت دنبال دیگری
هیچوقت هم برنگشت و دختر تنها و بیجان
در شعله های آتش بی پرده میسوخت.
پسر کارش را بلد بود
حماقت های دختر هم کمکش کرد
و بازی شروع شد
بازی که تمام شد
پسر رفت دنبال دیگری
هیچوقت هم برنگشت و دختر تنها و بیجان
در شعله های آتش بی پرده میسوخت.
حوله را پوشیدم و آمدم بیرون
علی توی هال راه می رفت و با موبايل با مرضیه صحبت میکرد
آمد و آرام زیر گلویم را بوسید
نگران بودم صدای بوسه اش را مرضیه بشنود
دروغگوییهايش با مرضیه حرصم را در ميآورد
علی نمی فهمید دارد چه بلایی سر آن دختر بیچاره می آورد
من که یک دختر بودم می فهمیدم مرضیه با همان نگاه اول
همه چیز را متوجه میشود ولی علی مثل همه مردها
فکر میکرد می تواند زن ها را خر کند.
.
.
رفتم توی اتاق خواب، صدای تلفنش هنوز می آمد:
"قهوه ای یا کرمی فکر کنم خوب باشه
هر جور خودت دوست داشتی بخر فرقی نمیکنه "
کاش علی، رنگ شال گردن را انتخاب میکرد
و میفهمید "هر جور دوستداشتی"
بدترین جوابیست که می تواند به مرضیه بدهد.
.
.
هنوز موهایم خشک نشده بود که علی در را باز کرد
و گفت: "زود باش بیا ببین، داره برف میاد"
ایستاده بود کنار پنجره و بیرون را نگاه میکرد
رفتم کنارش ایستادم برف شدیدی میبارید
.
.
از اتاق خواب پالتویش را آوردم بوی عطر جدیدی می داد
مرضیه برایش خریده بود حتمن پول زيادي بابتش پرداخت کرده بود
اگر چه از سلیقه اش خوشم نیامد
ولی میشد فهمید چقدر علی را دوست دارد. یکبار بهش گفتم:
"علی، مرضیه عاشقته این بلا را سرش نیار
دخترها زودتر از اونی که تو فکر میکنی علاقه مند میشن"
.
.
لباسهایم را پوشیدم و از آپارتمان علی آمدیم بیرون
بچه ها توی محوطه برف بازی میکردند.
از کنار نگهبانی که رد شدیم پیرمرد سرش را از پنجره آورد بیرون:
"سلام علی آقا، سلام خانم، صبح شما بخیر"
مرا با مرضیه اشتباه گرفته بود. شالم را گرفتم روی دماغ و دهنم
که چهرهام معلوم نباشد پیرمرد بفهمی نفهمی مشکوک شده بود....
این برف تمیز نیست/ رسپنا
فکر میکردم کلمه ها بزرگند و جان دار و می توان انبوهی از آنها را
همیشه همراه داشت برای روز مبادا که هر وقت خواستم
یکی که از جنس تسلا باشد را از بین آنها بیابم
و مثل یک دستمال سفید خنک نرم تقدیم کسی کنم،
تا بگذارد روی التهاب دلش و درمانی باشد برایش.
واژهای از جنس مهربانی را
تقدیم ِ عزیزی کنم که شبهایش آنقدر درد دارد که
نمی داند چرا همیشه اینقدر دیر صبح میشود .
اما بعضی وقتها هر چقدر هم واژه ها قوی باشند و زیبا
اما باز هم وقت نیاز، لال می شوند که تو هر چه سعی میکنی
آنها را پای کسی بریزی تا دلتنگی اش را کم کنی
میبینی که نمیتوانی .
امان از وقتی که بی قراری ها،دلتنگیها و چشمان غمگین و خستهای
را ببینی و یک چمدان کلمه هم داشته باشی
اما کاری از دستت ساخته نباشد. درد دارد.
یک جاهایی هست که باید خودت باشی تا بتوان حست کرد
حالا من هی بشینم و بنویسم و تو از روی کاغذ بخون
نمیشه همه حسی که اون ته مه هاست را که نوشت
خوندن از روی کاغذ مثل خوندن خلاصه یه فیلم از روی کاور ارجینالشه
بیچاره این کلمه ها که باید وقتی نیستی
همهی بار رابطه را بدوش بکشن تا یه تنه جای خالیات را پر کنن .
اما کلمهها هم ، وقت احساسی نوشتن کم میارن
طفلیا بلد نیستن چطوری کنار هم آرام بگیرن و حرف نزنن
نمیدونن چطور میشه سکوت کرد.
نمی دونن چه شکلی میشه یه لبخند آروم رو نوشت
یه قهر یواش را که باید توی چند سطر توضیح داد
نگاه خمار که اصلن برایشان تعریف نشدست
حالا تو بگو با این کلمه ها می توان احساسی نوشت
نوشته های تو هم همین جور
من چجوری این کلمه ها را که می نویسی بغل بگیرم
این دو نقطه ستاره ها را از کجا میشود تشخیص داد مال ِ
رو لبهان روی گونه هان زیر گوشاند یا پشت گردن
دو نقطه پرانتز هم به هیچ دردی نمی خوره
باید خودت بشینی کنارم و لبخند بزنی
کامنت گذاشتن، ایميل زدن، چت کردن و ...
هم تا خودت ور دلم نباشی به هیچ دردی نمی خورد .
تنهاییت، سکوتت
خستگی نوشته هایت
ای کاش این روزهایت را نمیدیدم
هر چه تلاش میکنم کاری از دستم بر نمیآید
فقط میتوانم از دور مراقبت باشم
همراهت باشم
نگرانت باشم به یادت باشم
دور باشی یا نزدیک یار باشم
خواستم حرفی از دلتنگیات نزنم
اما مگر میشود خوب بودنات ساده بودنات صداقتت
و استواریت در برابر نامهربانیهای زندگیات
را دید و چیزی نگفت
تو ای غریبه آشنا که ندیدمت بدان که عزیزی
برای زخم چشمت مرهم آورده ام ، ابو اسحاق
کاش برای زخم دلم مرهم می آوردی ...
مختارنامه / داود میرباقری
بدتر از آدمهایی که به دیگران زخم میزنند و میروند
اوناییاند که وقتی جای زخمشان کاری شد
برمی گردند تا روش نمک بریزن.
بعضیها "دلنوشته هایشان "خوب است
بعضیها "آرامش صدایشان آنطرف خط" خوب است
بعضیها "قهوه خوردن با آنها" خوب است
بعضیها "شانه زدن موهایشان با دست" خوب است
بعضیها "کنارشان بودن تا صبح" خوب است
بعضیها "مردن شان خوب" است
بعضیها "بمیری برایشان" خوب است.