189
من كه توي ِخودم بودم. كاري به كار كسي نداشتم،
داشتم زندگيام را ميكردم مثل همه آدمهايي كه دارند
زندگيشان را ميكنند.
حواسم به خودم بود. به اينكه صبحها قبل از رفتن به شركت
حداقل يك ليوان شير بخورم .
حواسم به واليبالم بود كه لااقل دو جلسه در هفته تمرين كنم
حتي اگر درد زانويم گاهي زمين گيرم كند.
مراقب خورد و خوراكم باشم تا مبادا وزنم اضافه شود و هيكلم بهم بريزد
عصرها گاهي از هفت حوض تا ميدان صد را تنهايي قدم ميزدم .
سعي ميكردم تولد كسي يادم نرود، كه ميرفت.
ميدانستم ماهي يكبار سر زدن به كتابفروشيهاي انقلاب
و خمار شدن از بوي قفسه كتابها و خريدن حداقل يك كتاب واجب است
گاهي اس ام اس ميزدم به كسي، كه نامش را
بيش از هفت سال بود در فون بوك موبايلم نگه داشته بودم.
من خيلي چيزها را نميدانستم . بلدشان نبودم
نميدانستم چشم انتظاري و پريشاني درديست كه درد زانو
در برابرش هيچ و حتي كمتر از آن است .
من معني ابتلا را هيچوقت نفهميده بودم .
نميدانستم بي قراري تن يعني چه
نميدانستم عطر جا ماندهي كسي در يك بعدازظهر،
روي گودي گردن آدم ، ميتواند شب چه بلايي سر آدم آورد
كه آدم چقدر ناتوان ميشود از نگه داشتن لحظه هاي با هم بودن..
نميدانستم كه وقتي دستت بوي كرم دستي را بگيرد،
هيچوقت دوست نداري آنرا بشوري
من خيلي كوچك بودم كه نميدانستم يك لبخند، فقط يك لبخند
ميتواند تمام دنياي آدم شود
من هيچ چيزي نميدانستم تا،
تا وقتي كه تو آمدي
تويي كه در پس ِ پشت موهايِ سياهت
دو تا چشمهي خورشيد داري كه هر بار كه زلفهايت را
با انگشتان ظريفت كنار ميزني دنيايم را پر از زندگي و گرما ميكني
تويي كه باران چشمهايت را ميتواني صدقه سر ابرهاي بهاري كني
تا تمام شكوفه ها به احترامت سر تعظيم خم كنند ...

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام