161
هرچند میوه های تنت مال دیگریست
فصل تمشک چین لبت فصل محشریست
آیا هنوز شبدر غم سبز می شود
بر هالههای ماه نگاهت که مرمری ست
آیا هنوز توی نگاهت بهار هست
آیا هنوز حجم صدایت صنوبري ست
/-حدیث غلامی

هرچند میوه های تنت مال دیگریست
فصل تمشک چین لبت فصل محشریست
آیا هنوز شبدر غم سبز می شود
بر هالههای ماه نگاهت که مرمری ست
آیا هنوز توی نگاهت بهار هست
آیا هنوز حجم صدایت صنوبري ست
/-حدیث غلامی

وقتي نديدنت چند روزي طول ميكشد، فكرت هی تلاش میكند
تا جایت را پر كند، ولی نمیتواندكه .
برای خودم رویا می بافم كه ممكن است آيا
روزی برسد كه به این همه خواستنت بخندم !!
اما نه. من كه میدانم اگر همه چیز هم عادی شود
اگر زندگیام، حرفهايم، بغض هایم... همه عوض شوند
اما خواستن این روزهایت كم كه نمیشود هیچ،
جاودانهتر هم میشود. چرا كه من برای خواستنت درد كشیده ام
هیچگاه بی تمنا چشمهایت را نخواسته ام
بی عطش و بی تب، بودنت را حس نكرده ام
من فقط لابلای موهای تو لابلای عطر تنت میتوانم بمیرم
وقتی كه نیستی هیچ كس دیگری هم نباید باشد
تو خودت میدانی كه كسی را نمی توان شبیهات یافت
حتی اگر چشمهایش كمی .... نه نیست...
اصلن مگر میشود كسی را با تو مقایسه كرد
من معنای دنیای "بیتو" را هیچوقت نفهمیدهام
نداشتن انگشتهای ِلطیفت، شانههای ظریفت
بغلهای محكمت و دلهرههای نازت توی هیچ قالبی نمی گنجد.
/*- دوشنبه بيست و سوم آبانماه هزارو سيصدو نودساعت ۱ بامداد

جنسش لطیف است،دوستی اش با عشق است
شعر می خواند شعر می نویسد بغض میکند اشک میریزد
هر چقدر هم قوی باشد اما گاهی دوست دارد کسی
تکیه گاهش باشد شانه به شانه اش باشد همراهش باشد
دوست دارد گاهی آغوش مردانهای باشد که بتواند خستگیهایش را
در آن زمین گذارد و با خیال راحت یک دل ِ سیر گریه کند.
هر چقدر هم مستقل باشد اما وقتهایی هست که دلش برای ِ
تکستی عاشقانه پر میزند. نوشتهای میخواهد که کسی
برایش بنویسد: مراقب خودت باش.
دوست دارد وقتی دلتنگ است بی آنکه انگی بخورد
بگوید چقدر تنش مهربانی می خواهد، چقدر دستی برای
لمس شدن میخواهد ، چقدر بوسه می خواهد...
ای بينندهی نمازها
ای شنوندهی نيازها
ای داننده ی راز ها
ای مطلع بر حقايق
و ای مهربان بر خلايق
عذرهای ما بپذير
که تو غنی و ما فقير
راه را بر ما سخت مگير
/*- مناجات نامه – خواجه عبدا..انصاري
خوابیدهای و گچ بریهای سقف را تماشا میکنی
می آیم کنارت دراز میکشم و آرام روی یک دست به طرفت
میچرخم و دستم را زیر سرم ستون میکنم. کمی اخم کردهای.
هر چند عاشق دو خطیام که وقتی اخم میکنی
بین ابروهایت میافتد اما میدانی که طاقت غمگینیات را ندارم
با دست دیگر خط وسط ابروهایت را باز میکنم و با سر انگشتان
صورتت را مرور میکنم نازت میکنم وبرایت میگویم که چقدر
قربون صدقه پیش من داری. هر وقت خواستی بگو تا یه عالمه
قربون صدقهات برم. اصلن برات بمیرم. تو فقط اخماتو وا کن
اشکت _که از سر دلتنگیست_ و از گوشه چشمت آرام به سمت
پایین سر می خورد را پاک میکنم .
سکوتت این لحظه ها خودش حکم سنگینی دارد. میچرخم مثل تو
به سقف خیره میشوم و تو بر میگردی و صورتت را در گودی گردنم
جا میدهی جوری که میشود باز و بسته شدن پلک هایت و
سرخوردن اشکهایت را لمس کرد. آرام در گوشم نجوا میکنی
که ببخش اگه این روزها اینقدر حساس شده ام ...
عصر پاییزی باشد قدم زدن تنهایی باشد هوا هم بارانی باشد
آنوقت است که آهنگ ِ "سلام آخر"خواجه امیری
پدر در می آورد پدری
/*- دوستانی خصوصی بر نوشته های اخیر خرده گرفته اند
که دیگر بوی عاشقانه های پاک و زلال را نمیدهد
توضیح زیاده که فرصتی برای نوشتنش نیست
اما توی دو سه خط بگم که
این نوشته ها آنقدر زلال و ناباند که از شدت زلالی
بوی برهنگی میدهند بوی هوس میدهند
این دوستیها آخر رسیدن اند آخر ماندن اند
اینها تمام عشق اند اصلن خود عشق اند
و من هم تمام تلاشم عاشقانه نوشتن و کشف همین زیبایی ها بوده
چیزی که همیشه بر ما پوشیده ماند و بر نوشته هایمان حجاب شد
حالا اگه چیزه دیگه ای غیر از اینها استنباط میشه
را به بزرگیتون ببخشین
محض یاد آوری اینکه "این نوشته ها و آدمهایش همه من نیستم "