223
برگ ريزو ناي پاييز كي چشم برات نشسته
از جلو پات جمع ميكنه برگاي زرد و خسته
كي منتظر مي مونه حتي شباي يلدا
تا خنده رو لبات بياد شب برسه به فردا
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۳۰ ساعت توسط سهیل
برگ ريزو ناي پاييز كي چشم برات نشسته
از جلو پات جمع ميكنه برگاي زرد و خسته
كي منتظر مي مونه حتي شباي يلدا
تا خنده رو لبات بياد شب برسه به فردا
الهی دانایی ده ، که از راه نیفتیم
بینایی ده ؛ که در چـــــــاه نیفتیم
بنمای ره ، که ره نماینده تویـــــی
بگشای در ، که در گشاینده تویی
من دست به هیچ دستگیری ندهــــم
که ایشان همه فانیاند و پاینده تویی
خدایـــــــــــا ...
مرا به خاطر شکایت هایم ببخــــش و زمانی که
ناشکری کردم به آرامــی به من یــــــاد آوری کن
خدایــــــــــا ...
کاری کن از تو حساب ببرم ، كه انگار می بینمت
کاری کن به خاطر پروا از تو، عاقبت به خیر شوم
نگذار نافرمانی ات بدبختم کند
پیشانی نویس مرا خیر بنویس
تقدیری مبارک
تا هرچه تو دیر می خواهی ، من زود نخواهـم
و هر آنچه تو زود می خواهي، من دیر نخواهم