331
برای تو یک روز، به تن روياهايت بهترين جامه باور را خواهم پوشاند
و سبزترین قافیه ها را برايت غزل ميكنم. براي تو يک روز از پياده روی
شبهاي تابستان و قدم زدنهاي دو نفره مان خواهم گفت،
از قدم زدن درعصرهاي پاييز ، در عصر های زمستان و آفتاب بي جانش
كه هي زور ميزد كمي گرمترمان كند و نميتوانست.
از حرفهاي عاشقانهی طولانی كه نفس پياده رو ها را بند ميآورد اما
نفس خودمان را نه و تمومي نداشت.
يك روز برايت خواهم گفت از سريع السيرهاي تهرانپارس- انقلاب
که الان شده اند بی آر تی ، ازمتروي ترمينال جنوب به حقاني ،
از بازار تجريش از امامزاده صالح كه آدم وقتي زيارتش تمام ميشد
و ميآمد بيرون تا كفشهايش را بپوشد يكي بود كه روي پله ها
منتظرش نشسته باشد .كسي كه مهربانتر از آنی بود كه خودش هم بداند
براي تو خواهم گفت كه هيچ چيز به اندازه دلتنگي پدر آدم را در نميآورد
تویی که هر روز كه ميگذرد انگار بيشتر پسرم ميشوی.
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام