142
نشسته ام توی ماشین و ایستاده ام سر همان کوچه همیشگی
خورشید کم کم دارد نفس های آخر را میکشد و من نگاهم مات مانده
به پنجره اتاقت. هر بار که از کنار پنجره رد میشوی سایهی نیمرخی
از تنت روی پرده حک میشود. به یاد سالهای رفته می افتم
یاد روزهایی که هر وقت پرده را کنار میزدی نگاهت را میدوختی
به پیچ کوچه و من برایت دست تکان می دادم .
فکر و خیالم دارد پر و بال می گیرد که سایه ات پرنگ میشود
ناگهان می ایستی. پرده راکمی کنار میزنی و آرام گوشه پنجره را
باز میکنی و بی آنکه نگاهی به بیرون کنی کم کم دور میشوی
و من می فهمم منتظر کسیام که تو دیگر نیستی
سیدی ماشین را روشن میکنم :
"منو نسپار به فصل رفتهی عشق، نذار کم شم من از آینده تو... "
تا میرسد به اینجا "نذار از رفتنت ویرون شه جانم نذار از خود به
خاکستر بریزم.... "بی اختیار انگشتم فندک را به داخل فشار میدهد.
بسته سیگار را باز می کنم.
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام